بعد از ظهر که مدرسه تعطیل می شد آخرین بچه ی عن دماغی هم می رفتش ، به جای این که برم خونه از تپه سرازیر می شدم می رفتم سر چشمه که آروم بشینم دق دلم رو خالی کنم . اونجا آروم برای خودم می نشستم ، آب غلغل می جوشید و می رفت ، آفتاب هم اُریب لای درخت ها می تابید ، بوی آروم برگ های مرطوب پوسیده و خاک تازه می اومد ، مخصوصا اوایل بهار ، چون اون موقع بدتر از همیشه بود .
یادم می اومد پدرم همیشه می گفت که ما به این دلیل زندگی می کنیم که آماده بشیم که تا مدت درازی مرده باشیم . من هم هر روزِ خدا که اون ها رو تماشا می کردم : که هر کدوم شون به فکر سر و خودخواهی خودشون بودند و خون شون با خون هم و با خون من غریبه بود و فکر می کردم که این تنها راهی است که من می تونم آماده بشم که مرده باشم ، از پدرم لجم می گرفت که اصلا چرا تخم مرا کاشت . منتظر وقتی بودم که خطایی ازشون سر بزنه که چوب شون بزنم ، وقتی ترکه پایین می اومد مثل این بود که رو تن خودم پایین می آد. وقتی پوست تن شون ورم می کرد و می ترکید خون من بود که بیرون می زد ، با هر ضربه ای پیش خودم می گفتم : حالا می فهمی که من هستم! حالا من هم تو اون سر و خودخواهی تو یک جایی دارم ، دیگه تا ابد اثر خودم رو روی خونت گذاشته ام .
 
ویلیام فاکنر - گور به گور - مترجم: نجف دریابندری

۱ نظر:

مهرداد گفت...

آره یه مدت کوتاه زندگی میکنیم تا یه مدت بلند که بهش می گن ابد بمیریم
حالا تو این مدت کوتاه باید چه کار کرد؟
باید دنبال راهی باشیم که خودمون رو از یاد نبریم ؟!