ابا یزید به حج میرفت. و او را عادت بود که در هر شهری که درآمدی ،
اول زیارت مشایخ کردی آنگه کار دگر.


در بصره به خدمت درویشی رفت. درویش گفت که :
یا ابا یزید ،کجا میروی؟
گفت: به مکه ,به زیارت خانه ی خدا.
گفت: با تو توشه راه چیست؟
گفت : دویست دِرهم
گفت: برخیز و هفت بار گرد من طواف کن و آن سیم به من ده
بایزید برجست, سیم بگشاد از میان, بوسه داد و پیش او نهاد.
درویش گفت: آن خانه ی خداست و این دل من هم خانه ی خدا ؛ اما بدان ، خدایی که خداوند آن خانه است تا آن خانه رابنا کرده اند ,در آن در نیامده است. و از آن روز که این خانه را بنا کرده ، از این خانه خالی نشده.
و من می اندیشم که چگونه میتوان باطل را بر این خدایِ جان پیروز کرد,زشتی چگونه همخانه ی حق میشود ( مگر نه اینکه حلاج انا الحق گفت؟) ،حق چگونه تواند گناه کرد؟ نور چگونه ظلمت میشود...

هنوز ما را "اهلیت گفت" نیست

کاشکی " اهلیت شنودن" بودی

"تمام ـ گفتن" میباید و "تمام ـ شنودن"

بر دل ها مهر است

بر زبان ها مهر است

وبر گوش ها مهر است

مقالات شمس

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چرا اینقدر مطالب جالب ایجا می نویسی ؟؟ یه فکری هم به حال ما بکن که قلبمان از زورق هم نازکتر است