نفر دومي كه وارد دفتر سردبير مي‌شود خانم جواني است  . باريك اندام ، كمرو ،بسيار زيبا . سومين بار است كه به اينجا مي‌آيد . قصد ندارد شعرهايش را چاپ كند . فقط مي‌خواهد اين را بداند ، مطلقا همين را ، كه آيا فايده‌اي دارد كه به سرودن شعر ادامه بدهد . سربير با او رفتار بسيار مودبانه‌اي دارد . گاهي اوقات او را در حال پياده‌روي در نفسكي پروسپِكت همراه آقاي محترم بلند قدي مي‌بيند كه گهگاه ، با وقار و متانت ، پنج شش تا سيب برايش مي‌خرد . وقار اين مرد ترسناك است . اشعار خانم هم گواهي مي‌دهد . اين شعرها وقايع‌نگار بي‌غل‌و‌غش زندگي او هستند .
دختر نوشته «تو جسم مرا مي‌خواهي ، پس آن را بگير ، اي خصم من ، اي يار ، ولي روحم روياي خويش را در كجا خواهد يافت ؟»
سردبير توي دلش مي‌گويد : «همين امروز و فرداست كه دستش به جسم تو برسد . مثل روز روشن است . چه نگاه پريشاني . چه چشم‌هاي نزديك‌بين زيبايي . بعيد مي‌دانم روحت به اين زودي‌ها رويايش را پيدا كند . ولي بدون شك تكه‌ي نابي هستي .»
دختر در شعرهايش زندگي و همه‌ي مصائب كوچكش را «ديوانه‌وار ترسناك» يا «ديوانه‌وار زيبا» توصيف مي‌كند . « آن صداها ، صداها ، صداهايي كه مرا در ميان مي‌گيرند ، آن صداهاي جاودان ، چه مستانه و چه جسور»
يك چيز مسلم است : زماني كه جسارت آن آقاي موقر به ثمر بنشيند ، دختر دست از شعر گفتن برمي‌دارد و سراغ قابله مي‌رود .

ايزاك بابل - عدالت در پرانتز - نخستين داستان‌ها - 9

۱ نظر:

ناشناس گفت...

یا ذهن من شدیدن سیاسیه !
یا اینکه واقعن من برداشت سیاسی کردم از این نوشته :)