باز دختر را نگاه كردم . داشت گوش راستش را ميخاراند . چه ميدانم ، شايد اين هم بهانهاي بود كه صورتش را برگرداند و جوان را نگاه كند . شايد هم راستي گوشش درد ميكرد سرما اذيتش كردهبود و گوشش درد گرفته بود . دلم گرفت . توي دلم به جوان گفتم :
«يك كاري بكن ديگر!»
فريدون تنكابني - يادداشتهاي شهر شلوغ - افسر را ترجيح ميدهم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر