بچه ها عاشقش بودند ، اما او هیچ دوستشان نداشت . فکرش جای دیگری بود . هر شیطنتی هم که می کردند هرگز از کوره در نمی رفت. سرد و جدی و بی انعطاف بود و با این همه دوستش می داشتند ، چون که با آمدنش به نوعی ملال از آن خانه رخت بر بسته بود ، لل ه ی خوبی بود . اما خودش ، غیر از نفرت و انزجار هیچ حسی نسبت به جامعه ای نداشت که او را به خود راه داده بود ، البته به پست ترین جایش، که شاید همین نفرت و انزجارش را توجیه می کرد . در برخی شام های رسمی بزحمت بسیار موفق می شد نفرتش را از هر آنچه در پیرامونش می دید مهار کند .
 
 
استاندال - سرخ و سیاه - مترجم : مهدی سحابی

هیچ نظری موجود نیست: