" یادم هست وقتی ده یازده ساله بودم یک بچه گربه ی فضولی را توی زیرزمین خانه مان پیدا کردم که جا خوش کرده و ماندگار شده بود . چندبار انداختمش بیرون اما باز بر می گشت و می رفت توی پشت و پسله ها . یک روز ، اتفاقا هوا برفی بود . گرفتمش و بردمش توی کوچه . یک شیشه نفت پاشیدم روش و کبریت کشیدم . تا حالا ندیدم موجودی مثل آن بچه گربه جست و خیز کند . بالا می پرید ، خودش را به زمین می کوبید ، جیغ می کشید . نمی دانید ! بعد شروع کرد به دویدن و دور خودش چرخیدن . مثل گلوله ی توپ . دور خودش می گشت و زوزه می کشید . آخرش هم ترکید . گمان می کنم ترکید . اما خیلی خندیدیم . بچه های محل گریه شان گرفته بود و نتوانستند تا آخرش بایستند و تماشا کنند . اما من و یکی از بچه ها آن روز میخمان را توی محله کوبیدیم ."
 
 
عباس معروفی - ذوب شده

هیچ نظری موجود نیست: