بعد من دیس ات را با مال خودم عوض کردم و یکی یکی هر کدام را چنگال می زدم به تو نگاهی می کردم . تو خندیدی . من هم خندیدم . هی خندیدیم ، تا نگاه مان کردند از میزهای بغل و تو صدای خنده ات را پایین آوردی و من هم پایین آوردم . من خیلی مسخره بودم . نمی دانستم مسخره گیِ خودم  و خنده ام را . حالا می دانم . دیگر نمی خندم . نمی توانم.آن هم با این کلفتی لب ها و گشادیِ دهان که من دارم . دیگر مسخره نمی کنم خودم را با خندیدن ام . تو هم دیگر دهانِ گشادم را نمی گویی که " کجاش زشت است؟" می دانم همه چیزش ، همه چیزم زشت است . حرف هام بیش تر از همه زشت است که وقتی از دهان ام می آیند بیرون ، همه خیره خیره نگاه ام می کنند . حالا خودم هم می دانم زشت است صورت ام و دهان ام و حرف هام .
 
 
حسین سناپور - ویران می آیی

هیچ نظری موجود نیست: