تو را گذاشته بودم مسئول ِ رسیدگی به امور ِ روستائیان ِ ماذنه. قرار نبود که بخشداری و فرمانداری و ژاندارمری و خانه ی بهداشت و کمیته ی آنجا هم زیر ِ نظر ِ تو باشد!
آن از قضیه ی کشته شدن ِ عفت ِ خدایی که بلافاصله آمدی مرکز و سر و صدا راه انداختی که : "عرش ِ خداوند تَرَک برداشته" خب، شرکت ِ نفت برای ِ رسیدن به مناطق ِ نفت خیز می خواسته جاده بزند که در اثر ِ انفجار ِ صخره ی بین ِ راه، تکه سنگی افتاده بود توی ِ دره و البته از بخت ِ بد روی ِ سر ِ عفت ِ خدایی که آبستن بوده و برای پر کردن ِ مشک ِ آب پایین رفته بود.
یادت هست برای ِ آب آشامیدنی ِ مردم ِ یکی از آبادی های منطقه لوله می خواستی ؟ فی افور که نمی توانستم برایت بفرستم. رفته بودی شبانه از انبار ِ بخشداری لوله ها را برده بودی، و حتما یادت هست صبح ِ روز ِ بعد، معتمدی، بخشدار ِ ماذنه، چه حالی پیدا کرده بود ؟ چاقو می زدی خونش در نمی آمد. وقتی پرسیدیم "چرا؟" با لبخند گفتی : "اهالی ِ آبادی تکه های ِ اندوه اند ."
بعضی کارهایت را البته دوست می داشتم، مثل ِ نماز ِ میتی که بر حاجت ِ مرادی خواندی، یا کفش و کیفی که برای ِ بچه های ِ یتیم ِ کوکب خانم از حقوق ِ خودت خریدی، یا خانه ی بهداشتی که خودت کار ِ بنایی آن را انجام دادی و یا مسیریابی با قاطر در دشت و کوه برای ِ پیدا کردن ِ مسیر ِ مناسب که خیلی با مزه بود ...
۱ نظر:
این آدمه رو دوست داشتم؛ یه جورای خوبی بیپروا بود و اینکه بیقضاوت مردم زندگی میکرد
ارسال یک نظر