نمی دانست از تهی شدگی گریه می کند یا از درد ... یکباره ته دلش خالی می شد و گریه می آمد می آمد ...می آمد ...بدنش را کرخ می کرد ، یخ می کرد ، و مزه ی تلخ و مهوع دهنش ، آزارش می داد . انگار در ساحل دریایی کف کرده ایستاده که همه ی ماهی هاش مرده و گندیده اند و باد بوی نعش را شلاق کش می آورد توی بینی اسفاری و او چاره ای ندارد جز نفس کشیدن ....
 
عباس معروفی - ذوب شده

۱ نظر:

فاطمه گفت...

سلام. خسته نباشی. این کتاب جدید عباس معروفی است؟ من همچین کتابی ندیدم. می شه بگی اگر هست از کجا باید تهیه اش کنم؟