"این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر می رفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست می داد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد هرگز نمی تواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هر آنچه داشت با عزیمتش از دست می داد، ملاقات کرده بود."
"ناگهان به فکرش رسید که می تواند همه چیز را به او بگوید، زیرا تا چند ساعت دیگر می رفت و حرف هایش نه برای خودش و نه برای او، هیچ گونه عواقبی نمی توانست دربرداشته باشد. این آزادی ناگهان کشف شده گیجش کرد."
"به طور تفننی به سیاست پرداخته بود و این تقریبا به قیمت زندگی اش تمام شده بود. همیشه فکر کرده بود که به ضربان قلب کشورش گوش می دهد. اما واقعا چه چیزی را شنیده بود؟ نبض یک ملت را؟ ولی شاید آن فقط یک ساعت شماطه دار قدیمی، ساعتی کند و قدیمی بود که زمان غلطی را نشان می داد. آیا تمام آن مبارزه های سیاسی چیزی جز تصور باطلی بود که توجه او را از چیزهای واقعا مهم زندگی منحرف کرده بود؟"
 
میلان کوندرا - مهمانی خداحافظی

هیچ نظری موجود نیست: