حافظه ی انسان چیز خارق العاده ای است .اتفاقهای در حافظه حتی دمی نمی پاید . این است که سعی در منظم کردن حوادث در ذهن و باز آفرینی آنها کاری است غیر ممکن.از این حلقه زنجیر دانه هایی می افتد ، قسمتهایی با درخشش زنده به یاد می آید ، اما بقیه درهم و برهم و تکه پاره است و در ذهن جز غبار و رگبار چیزی به جا نمی ماند . خوب در غبار که شکی نیست ، اما راستی غبار کو؟حتما رگبار هم بوده ، چون ماهِ پس از ضیافت  مستانه ام با بمباردف ، نوامبر بود و معلوم است که نوامبر چیزی نیست ، جز عرصه ی جولان رگبار و بوران و تگرگ . مسکو را که خوب می شناسید؟نه، پس نیازی نیست توضیح بدهم.در نوامبر خیابانها بیش از حد ناخوشایند است . در خانه ها هم وضع بهتر از خیابانها نیست . بدتر از همه وقتی است که آدم نمی تواند در خانه بند شود.کسی لطف می کند به من بگوید که لکه های لباس را چطور می شود پاک کرد؟همه چیز را امتحان کردم.باور نکردنی است : روی لکه را بنزین می مالی و نتیجه معجزه آساست . لکه دمبدم رنگ می بازد و رفته رفته از بین می رود . خوشحال می شوی ، چون هیچ چیز ناراحت کننده تر از لک لباس نیست . کثیف است و نشانه ی شلختگی . روح آدم را می آزارد . کُتت را در جا رختی آویزان می کنی و صبح روز بعد می بینی لکه برگشته سرجایش ، فقط این بار بوی خفیف و نافذ بنزین نیز به آن اضافه شده . همین موضوع در مورد آب داغ ، چای سرد و ادوکلن هم صادق است . چقدر شیطانی است !  عصبانی می شوی از خشم به خود می پیچی ، اما بی فایده است.شکی نیست هرکسی لباسش لک می افتد ، محکوم است آن قدر آن را بپوشد تا لکه ها خود به خود از بین برود و یا لباس را دور بیندازد . درباره ی خودم باشد زیاد اهمیتی نمی دهم ، اما از فکر اینکه چنین بلایی سر دیگران بیاید بیزارم.
 
 
میخاییل بولگاکف - برف سیاه - مترجم : احمد پوری

هیچ نظری موجود نیست: