قابله ای که ترکه به دست داشت به سمت او آمد . اُلیویا فهمید که می خواهند آن را در تنش فرو کنند . دو زن پاهای اُلیویا را باز کردند و یکی شان مچ پاهایش را گرفت و دیگری با ترکه مشغول شد . بیگم هم خم شد تا تماشا کند . هرچند قابله به سرعت و مهارت کار می کرد ، اما هم چنان که ترکه وارد تن اُلیویا می شد اذیتش می کرد . نتوانست ناله ی خود را خفه کند . بعد بیگم خم شد که به صورت اُلیویا نگاه کند و او هم به بیگم زل زد . بله ، شبیه نواب بود ، خیلی هم . همان قدر علاقه مند بود صورت اُلیویا را برانداز کند که اُلیویا دلش می خواست صورت او را ببیند . لحظه ای به چشم های یکدیگر خیره شدند ، تا اُلیویا از دردی که باز در پایین تنه اش پیچید چشم ها را بر هم گذاشت .
 
روت پریور جابوالا - گرما و غبار - مترجم : مهدی غبرایی  

۱ نظر:

م.ع.رحمتی زاده گفت...

این وبلاگ شما ، مرا یاد کتابهایم انداخت که تقریبا همه شان پر از خط کشی های مدادی است

انتخاب هایت برایم جالب بود