کوکی کاملِ کامل بود . لویس با خودش فکر می کرد چرا قبلا از کوکی خوشش نمی آمده . یک آدم باهوش و فوق العاده مثل کارل مرتبا با لویس در مورد پاهایش حرف می زد. یک شب وقتی که توی خانه شان نشسته بودند ، کارل کفش و جوراب های سیاهش را در آورد و با دقت پاهای لختش را وارسی کرد.او متوجه شد که لویس به او خیره شده است.
با خنده به لویس گفت : - قرمز شدن . نمی تونم جوراب رنگی بپوشم
لویس به او گفت : - این جوری خیال می کنی.
کارل گفت : - پدرم هم همین جوری بود . دکترا می گن یه جور حساسیته
لویس سعی کرد با لحنی عادی بگوید : - این قدر که تو ناراحتی آدم فکر می کنه جذام داری .
کارل خندید و گفت : - نه ، فکر نمی کنم که جذام باشه
سیگارش را از روی جا سیگاری برداشت .
لویس که به زور می خندید ، گفت : - خدایا ، چرا به سیگارت پک نمی زنی؟اگر به سیگارت پک نزنی چه جوری از سیگار کشیدن لذت می بری؟
کارل دوباره خندید و سر سیگارش را نگاه کرد
با خنده گفت : - نمی دونم ، تا حالا اصلا به سیگار پک نزدم .
 
جی دی سلینجر - یادداشت های شخصی یک سرباز - مترجم : علی شیعه علی

هیچ نظری موجود نیست: