آدمی به تدریج با شکل تقدیرش در هم می آمیزد ، آدمی در دراز مدت بَدَل به شرایط تقدیرش می شود . پیش از اینکه رمز گشا یا کین خواه باشم ، پیش از اینکه کاهنِ خداوند باشم ، من یک زندانی بودم . از هزار توهای پایان ناپذیر خواب ها انگار به خانه ام بازگشتم ، به زندان دشخوار . نموری اش را ستایش کردم ، جاگوارش را ستایش کردم ، باریکه ی نورش را ستایش کردم ، تن سالدیده ی دردمندم را ستایش کردم ، ظلمت و سنگ را ستایش کردم.
آنگاه چیزی اتفاق افتاد که نه می توانم فراموشش کنم و نه به بیان در آرمش.وحدت با وحدانیت اتفاق افتاد (نمی دانم این کلمه ها آیا در مفهوم متفاوتند یا نه ) با عالم . جذبه نمود های خود را تکرار نمی کند ، یکی خداوند را در تابش نور دیده ، یکی آن را در شمشیری ، یا در حلقه های گلسرخی . من چرخی بس مرتفع دیدم که نه جلوی چشم هایم قرار داشت ، نه در پشت سر ، نه در دو جانبم ، بلکه همزمان در همه سو بود . 
 
خورخه لوئیس بورخس - الف - کلام خداوند - مترجم : م.طاهر نوکنده  

هیچ نظری موجود نیست: