در آخرین دیدارم ، تزریق سوم بی فایده بود .سرباز زخمی مرده بود . خیابان ها پُر است از سربازان مسلح که در حال سرود خوانی با صدای بم ، رژه می روند ، آوازهای شان بیش تر نوستالژیک است تا شادمان . دیگران در کامیون های روباز می گذرند که در آن ها مردان شق و رق نشسته اند ، با تفنگ های سربالا ، که با دو دست میان زانوهای شان گرفته اند ، آن ها را در دو ردیف چیده اند ، پشت به پشت ، هر ردیف رو به یک سمت خیابان . گشت ها همه جا می گردند و کسی اجازه ندارد شب هنگام بدون مجوز بیرون برود . تزریق سوم ضروری بود ، و فقط یک دکترِ شاغل اجازه ی انجام چنین کاری را داشت .  خوشبختانه خیابان ها کم نور بود ، بی شک خیلی کم نورتر از این روزهای اخیر که چراغ ها در روز روشن هم روشن بودند . اما برای تزریق خیلی دیر بود . وانگهی ، این ها فقط خاصیت شان این بود که آخرین ساعات زندگی آدمِ در حال مرگ را کم تر دردتر کنند . دیگر کاری نمی شد کرد.
 
آلن روب گری یه - در هزار تو - مترجم : مجید اسلامی

هیچ نظری موجود نیست: