آلیس با هر دو دست موهایش را که پشت سر بافته و جمع کرده بود ، کشید و مرتب کرد . آستین پولیورش را کشید روی مچ دست ها . در را باز کند یا نه . در را باز کند یا از پشتِ درِ بسته حرف بزند ، ترس نشان بدهد یا نه ، ترس از چی اصلا . این افکار در همِ احمقانه را قطع کرد ، کلید را گرداند و در را باز کرد :بله ، بفرمایید؟
واقعا مرد آن جا ایستاده بود ، با جمجمه پر از جای زخم و پولیور خاکستری روی شکم چاقش و همان شلواری که معلوم نبود چرا آن قدر کثیف بود ، از طرف مرد بویی اسیدی و تند به مشام می رسید . مرد گفت : نیازی نیست در رو قفل کنید . آلیس گفت : باشه . قلبش ضربه های کوتاهِ تندی می زد.نمی فهمید مرد چه می گوید .گفت :چیزی شده؟مرد حالا لبخند می زد ، به نحوی کاملا مشخص : می خواستم فقط ببینم چیزی هست که لازم داشته باشید؟اگر آلیس درست متوجه شده بود این چیزی بود که مرد گفت :چیزی هست که لازم داشته باشید؟
مرد آلیس را ورانداز می کرد ، هیکلش را ، از بالا به پایین ، لبخند زنان ، با تانی و آرام . آلیس می دانست که مرد چه منظوری دارد ، و مرد می دانست که آلیس می داند . شاید به معنی مجاز ، درک هر دوی شان به طور مستقیم یکی نبود ، اما غیر مستقیم چرا .
 
یودیت هرمان - آلیس - مترجم : محمود حسینی زاد

هیچ نظری موجود نیست: