معلوم است که هیچ وقت نتوانستی پدرت را بشناسی . آخر چطور می خواستی بشناسیش در حالی که وقتی او مُرد تو شش ماه آزگار توی شکم من بودی . پدرت یک مرد واقعی بود  ، با سازَش می شد دو تا مرد . وقتی می خواند به اندازه بهشت می شد  ، و مردم زیر سایه اش می نشستند و فکر می کردند زندگی این قدرها هم بد نیست . بلد بود چطور انگشت روی چیزهایی بگذارد که دست مردم فقیر به اشان نمی رسد ، بلد بود چطوری آن چیزها را دم دستشان بیارد . چه حسرتی می خورم که پدرت چیزی از ذات خودش در تو نگذاشت . حتما می دانست سرنوشتش با خودش تمام می شود . کمی پیش از اینکه بمیرد وادارم کرد که قسم بخورم گیتارش را باهاش خاک می کنم . من هم به آخرین آرزوش عمل کردم
 
داستان های کوتاه امریکای لاتین - اوگوستو روئا باستوس - نازاده - مترجم : عبداله کوثری

هیچ نظری موجود نیست: