روزی مولانا در حالی که از مدرسه پنبه فروشان قونیه بیرون آمده و بر استری سوار شده باتفاق جماعتی از طلاب علم میگذشت، شمس تبریزی به او برخورد پرسید: بایزید بسطامی بزرگتر است یا محمد بن عبدالله. مولانا گفت: این چه سئوال است؟ محمد خاتم پیغمبران است، چگونه میتوان بایزید را با او مقایسه کرد. شمس الدین تبریزی گفت: پس چرا پیغمبر میفرماید (ما عرفناک حق معرفتک) و بایزید بسطامی میگوید (سبحانی ما اعظم شأنی)؛ مولانا بطوری آشفته شد که از استر بیفتاد و مدهوش شد، چون بهوش آمد شوریدگی اش آغاز شد و با شمس به مدرسه رفت و تا چهل روز در حجره ای با او خلوت داشت

هیچ نظری موجود نیست: