در آن لحظه ناخدا نگاهی به چهره فرمینا دازا انداخت و روی مژگان زن ، نخستین درخشش ضعیف شبنمهای زمستانی را مشاهده کرد.به فلورنتینو آریزا نگریست و نیروی شکست ناپذیر و عشق متهورانه را در چهره اش دید.خیلی دیر متوجه شد که :"زندگی است که حد و مرزی ندارد ، و نه مرگ..."
باز هم با حیرت فراوان پرسید:تا چه زمانی می توانیم به این آمدن و رفتن ادامه دهیم؟
فلورنتینو آریزا پاسخ آن پرسش را از پنجاه وسه سال و نه ماه و چهارده روز پیش ، می دانست.
گفت:
- تا ابد !...
گابریل گارسیا مارکز - عشق سال های وبا

هیچ نظری موجود نیست: