"آن جا ایستاده بودم و به آسمان نگاه می کردم که ناگهان دختربچه ای به بازویم چنگ زد. خیابان خلوت بود و کسی در آن اطراف دیده نمی شد. دخترک حدود هشت سال سن داشت. تمام آن چه که بر تن داشت پیراهنی کتانی و مندرس و یک روسری بیشتر نبود. سراپا خیس شده بود اما بیش از هر چیز کفش های پاره و خیس او توجه مرا به خود جلب می کرد. هنوز هم آن ها را به یاد دارم. آن کفش ها در خاطرم نقش بست. او ناگهان دست مرا به سوی خود کشید و با فریاد مرا صدا زد. گریه نمی کرد اما با صدایی بریده بریده کلماتی را بیان می کرد. نمی توانست شمرده و واضح صحبت کند. زیرا سراپای بدنش گویی دچار تبی شدید شده باشد به شدت می لرزید. اتفاقی دخترک را ترسانده بود و او نوامیدانه فریاد می زد: "مادرم! مادرم!" نیم نگاهی به او انداختم اما هیچ نگفتم و به راه خود ادامه دادم. دخترک هم چنان به دنبال من می دوید. به کت من چنگ انداخته بود و در صدایش لحن آشنایی که در کودکان به شدت هراسان به معنای نا امیدی است دیده می شد. من با این لحن آشنا هستم. اگر چه کلماتش با هم ارتباطی نداشت اما فهمیدم که مادرش در گوشه ای در حال مرگ است و یا شاید مصیبتی دیگر گریبان گیر آن ها شده و او برای یافتن فرد یا چیز دیگری که بتواند به مادرش یاری برساند به خیابان دویده است. اما من با او نرفتم. برعکس تصمیم گرفتم او را از خود برانم. به او گفتم به سراغ یک پلیس برود. اما دخترک التماس کنان انگشتانش را در هم حلقه کرد و در حالی که هق هق می کرد و به سختی نفس می کشید در کنار من شروع به دویدن کرد و مرا رها نکرد. در این هنگام برگشتم و با خشم بر سر او فریاد زدم. تنها چیزی که با گریه بیان کرد این بود : "آقا! آقا!" اما ناگهان مرا رها کرد و به سرعت عرض خیابان را طی نمود. زیرا رهگذر دیگری در آن دست خیابان پدیدار شد...

فئودور میخاییلویچ داستایفسکی - رویای آدم مضحک

هیچ نظری موجود نیست: