انور گفت : نترس ، هنوز آنقدر بزرگ نشده که گنجشک ببلعد . گنجشک نر انگار متوجه مار شد . جیک جیک وحشتزده ای کرد . گنجشک ماده هم متوجه شد و هر دو شروع کردند به پرواز در حول و حوش لانه شان . مار بی توجه به جیک جیک گنجشکها سراغ لانه رفت و نسرین می دیدش که یکی یکی جوجه ها را می گیرد، در دهانش پس و پیش می کند . می بلعد . بعد مار از درخت پایین آمد و آمد پای درخت و سرش را محکم به تنه ی درخت می کوفت.انگار در پوستش می لولید .انگار پوستش برایش تنگ بود و حالا انور هم ایستاده بود و تماشا می کرد .مار باز سرش را به کنده درخت سائید و ناگهان...مثل معجزه بود.پوستش بتمامی اما یواش یواش از بدنش جدا شد و پوست تازه اش شفاف و براق بود . گفتی واکسش زده بودند . انور گفت : رستاخیز . نسرین پرسید : حالا دیگر چه کار می کند؟
- می رود تو سوراخی که برایش پای درخت کنده ام و سوراخ را گودتر می کند و میان ریشه های مرطوب درخت می خوابد .بیدار که شد مثل یک چشمه از زمین بیرون می جهد
- به دلم افتاده این مار باغ را خراب می کند
 
سیمین دانشور - مجموعه داستان به کی سلام کنم - مار و مرد

هیچ نظری موجود نیست: