طاهر لحظه ای از آب بیرون آمد که دیگر همه دلواپس شده بودند . صورتش کبود شده بود . با خستگی شنا می کرد و یک لنگه پوتین سربازی را می آورد . آن طرف رودخانه یکی از گلهای آفتاب گردان صورتش را روی خاک خم کرده بود و سپیداری با شاخه هایش به دیوار قبرستان تکیه داده بود .
پوتین بند نداشت . نه بوی پایی می داد و نه صدای دویدن کسی از آن به گوش می رسید . سرد بود . پر از گل بود . پدر آن را مثل نعش کوچکی از طاهر گرفت .
جوانها روی ماسه دراز کشیدند . طاهر قدبلند بود . موهای تازه زده سینه اش خیس بود . چشمهایش همانقدر آرام بود که آب ، همانقدر آبی بود که آب .

بیژن نجدی - تاریکی در پوتین

هیچ نظری موجود نیست: