عشق چون ساعت زرین و وزینی کوکت کرده است
پرستار به کف پایت می زند
و فریاد صافت
در میان اشیاء می نشیند

صداهای ما پژواک می یابند...ورود تو را بزرگ می دارند
تندیسی نو
در موزه ای که هوا در آن جریان دارد
عریانیت بر امنیت ما سایه می افکند
گِرد تو مانند دیوار صاف ایستاده ایم

من همان اندازه ی مادر توام که ابری که از قطره های باران
آینه ای می سازد
تا محو شدن آرام خود را در دست باد ببیند

تمام شب پروانه ی نفسهایت
میان گلهای صورتی رنگ در تجلی است
بیدار می شوم تا بشنوم
دریایی دور در گوشم طنین می افکند

با صدایی از بستر فرو می لغزم...سنگین و گلدار
در شب جامه ی ویکتوریایی
دهانت به پاکیزگی دهان گربه باز می شود

چارچوب پنجره روشن می شود
وستارگان کم رنگش را می بلعد
حالا تو صدا سر می دهی
و هجاهای روشنت
چون بادکنک به هوا می روند

سیلویا پلات

هیچ نظری موجود نیست: