مادر از بازیهای من ناراضی است ؛اخم می کند و با چشم و اشاره بهم میفهماند که پر رو و بی شعورم و به یادم می اندازد که یازده سال دارم و باید از این به بعد مراقب کارهایم باشم. دلم از این حرفها به هم می خورد. می بینم که یزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردن خیلی کارها و نگفتن خیلی چیزها. می بینم که خانم شدن یک جور خر شدن است و دختر خوب بودن کلاه گذاشتن سر آدمهاست.

...باید قبول کنم که دنیا این شکلی است و کاریش نمی شود کرد......


گلی ترقی - خاطره های پراکنده

هیچ نظری موجود نیست: