"کدی مرا توی بغل گرفت و من صدای همه مان را, و تاریکی را, و بوی چیزی را, می شنیدم. و بعد پنجره ها را می دیدم, آنجا که درختها وزوز می کردند. بعد تاریکی در شکلهای صاف و روشن به رفتن پرداخت, همان طور که همیشه می رود, حتی وقتی کدی می گوید که من خواب بوده ام."

ویلیام فاکنر - خشــــــم و هیاهو - بنجی

هیچ نظری موجود نیست: