علف چنان زمین را پوشانده‌بود که سنگ دیده‌ نمی‌شد. پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم. هیچ‌کس ‏به کمکم نیامد. قرار هم نبود که کسی بیاید، هیچ‌کس در آن خیابان و شاید حتٌا در خیابان‌های دیگر شهر راه نمی‌رفت. ‏هیچ‌کس، به‌جز من. هیچ‌کس وجود نداشت. هیچ‌کس با دوپا، بدنی روی این دو پا و سری روی بدن. فقط اتومبیل بود. ‏اتومبیل‌هایی که با سرعتی یکنواخت با فاصله‌ای یکنواخت، مرتب و براق پیش می‌فتند. پشت فرمان اتومبیل‌ها نه ‏مردی دیده‌می‌شد و نه زنی. البته راننده‌ها شکل بشر بودند ولی چنان خشک و چنان بی‌حالت که بدون شک نمی‌شد ‏آن‌ها را زن و مرد نامید یا یک عده آدم ماشینی"‏

اوریانا فالاچی - اگر خورشید بمیرد

هیچ نظری موجود نیست: