اگر نمی خواهی بر تیره بختی من گواهی دهی
خواهش دارم روبه روی من نمان، عبور کن،
کوچه را طی کن و در انتهای کوچه محو شو،
همان گونه که آدم های خوشبخت محو می شوند.
من حتی ظرفی میوه نداشتم که به مهمان
تعارف کنم، آمد- نشست- جراحت
و زخم های مرا دید و رفت- در سکوت ما
دو سه شاخه ی شمعدانی گل دادند
دردهای من و مهمان به هم شباهت نداشت
وگرنه بیش تر نزد من می ماند.
مرا دیگران هم ترک کرده بودند، اما بعد از رفتن
مهمان از خانه آه کشیدم، آهی که می توانست
کبریت مرطوبی را روشن کند، شاخه و برک های
گل های اطلسی و لادن
دروغین بودند اگر حقیقت داشتند
کنار آه من می شکفتند، مهمان هنگام
خداحافظی به من گفته بود: آینده ای در کار نیست
قلب با رقت و نامنظم می تپد، پس
فقط باید سکوت کرد و برگ های
درختان و پرندگان مرده را شمرد
پس من در غیبت مهمان درختان را
از فصل جدا کردم

احمدر ضا احمدی

هیچ نظری موجود نیست: