و تو انگار کن که هرگز نبودهای
و من هرگز به نبودن تو
بودن را
چنین حقیر نینگاشتهام.
با سرانگشت
لبهام را ببوس
بگذار بین پرستش و عشقبازی
آونگ شوم
در خاطرهی بشر
چون زنگ کلیسا
در بلندای هستی.
من به گریه التماس میکنم
یا گریه به من؟
و تو انگار کن از آغاز بودهای
مثل خدا
و مرا آفریدهای
مثل نگاهت
یا خندههات.
عباس معروفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر