چشم هام را بستم و مدتی بسته نگه داشتم و بسته نگه داشتم و آن قدر بسته نگه داشتم که پلکهام سنگین شد و داشت خوابم می برد و دیدم اگر این خواب باشد و توی این خواب خوابم ببرد ، تازه وقتی از آن خواب دومی بیدار شوم ، توی همان خواب اولی ام و باز باید از این یکی هم بیدار شوم و دیدم نباید بگذارم خوابم ببرد و چشمهام را باز کردم و دیدم پدرم بود. سر و مر و گنده. و هنوز هم داشت می خندید. "

جعفر مدرس صادقی - گاو خونی

هیچ نظری موجود نیست: