بی گفت و گو روزگاری سخت سیاه به هم می رسانم
کلمات ساده چندان بی مایه و عبث اند
پیشانی صاف نشان از غیاب درد است
آنکه خنده ای سر می دهد
هنوز خبر موحش و خوفناک را نشنیده است
آه!که حکایت غریبی ست این روزگار
سخن از درخت گفتن بیشتر به جنایتی می ماند
چرا که خاموشی گزیدن است بر این همه دهشت
و آنکه آسوده خاطر در کوچه راه می رود
درد برادری را به جان ندارد
افسوس که ما زمین را برای دوست داشتن می خواستیم
خود ناتوان از دوست داشتن یکدیگر بودیم
اما شما ،سرانجام اگر زمانی فرا رسید که
آدمی دستگیر آدمی شد
آن زمان
از ما با گذشت یاد کنید

برتولت برشت

هیچ نظری موجود نیست: