1. و می اندیشیدم که گناه و عشق و ترس تنها آواهایی هستند که آن هایی که نه گناه کردند, نه عشق بازی کردند و نه ترسیده اند آن ها را برای آن چیزی که هیچ گاه نداشتند و نخواهند داشت به وجود آوردند... مگر آن گاه که کلمه ها از یادشان برود... مثل "کورا" که اصلا آشپزی نمی دانست...
2. در تاریکی صدای زمین تاریک را می شنیدم که از عشق خدا و زیبایی خدا و گناه خدا حرف می زد. صدای بی صدای تاریکی را می شنیدم که کلماتش همان اعمالش است.. و آن کلمه هایی هم که غیر از عمل است تنها شکاف هایی است در کمبودهای بشر. مانند صدای غازهای وحشی که در تاریکی وحشی شب های کهنه ی وحشتناک می آیند و اعمالمان را دستمالی می کنند.. مثل بچه یتیمی که در میان ازدحام جمعیت دو صورت نشانش می دهند و می گویند: این پدرت و آن هم مادرت


ویلیام فاکنر

هیچ نظری موجود نیست: