گفتم  : " دوست ندارم قصه بگم . می خوام کتابم رو بخونم . "
" چرا ، می خوای برام قصه بگی . "
گفتم : " چرا من ؟ "
" چون نگاه کردم و دیدم تو دهنت از همه بزرگ تره "
پرسیدم : " اگه برات قصه نگم اون وقت چی کار می کنی؟"
با شیرین زبانی گفت : " خُب ، هیچی ، فقط تا اون جا که بتونم جیغ می کشم ، بعد وقتی همه اومدن اینجا به شون می گم .که تو پدرمی . بهم گفته ن وقتی جیغ می کشم مثل این می مونه که دنیا به آخر رسیده . حتا ممکنه کسی رو بزنم : مثلا یه پیرزن معصوم رو . تا حالا شده تو کشتی از پا آویزونت کنن ؛ آقا؟"



ریچارد براتیگان - مجموعه داستان نامه ای عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی -  برام قصه بگو - مترجم : مهدی نوید

هیچ نظری موجود نیست: