گارسن پيشم مي‌آيد :
«پس همينطوري داريد از پيشمان مي‌رويد؟»
«مي‌روم پايس»
مباهات‌كنان مي‌گويد : «من تو پاريس زندگي كرده‌ام . دو سال . تو كافه‌ي سيمئون كار مي‌كردم . اما دلم براي اين‌جا تنگ شده‌بود .»
لحظه‌اي مكث مي‌كند ، بعد ملتفت مي‌شود كه ديگر چيزي ندارد به‌ام بگويد :
«خوب ، خداحافظ آقاي آنتوان.»
دستش را روي پيشبندش پاك مي‌كند و به طرفم دراز مي‌كند .
«خداحافظ مادلن»
مي‌رود.

ژان پل سارتر - تهوع - مترجم : اميرجلال‌الدين اعلم

۳ نظر:

کفتار گفت...

سکانس اول: شیخ میاد تلویزیون تو چشم ملت زل میزنه میگه رشوه گرفتم بیشتر هم می دادند، می گرفتم.

سکانس دوم به بعد: گاو و گوسفندها هلهله زنان قربان صدقه صداقتش میروند.

پ.ن: بلا نسبتِ گاو و گوسفند.

سعیده امین زاده گفت...

ژاندارک جونم
وقتی خودم کتاب تهوع رو می خوندم اینجوری روش دقیق نبودم. الان با خوندن این پستت حس می کنم باید برگردم دقیق تر بخونمش این کتاب رو.

کفتار گفت...

مملکته داریم؟ 2

زمان مَمَّد پیرپَکاجَکی

گاو و گوسفندها از باس.ن اچبر قنجی تناول می کردند و به یارو می گفتند قاتل، الان از مال دوتا دیگه نوش جان می کنند و بهش میگن امیرکبیر ایران.