در آن زمان ، زن پیری در خانه ی بغلی زندگی می کرد . فاسِت اسم او را یادش رفته بود . لباسهای کتانیِ خانگی می پوشید که از جلو دگمه می خورد - قیافه ی خنده دار و ترسناکی داشت و تنها زندگی می کرد . شبهای هالویین ، همه ی چراغهاش را خاموش می کرد  و وقتی بچه ها به عادت مرسومشان زنگ در را می زدند ، دم در نمی آمد. حالا سنگِ نمایِ دیوارِ خانه ی شماره ی 262 کمی رو به پیاده رو شک داده بود و لبه هاش ساییده شده بود . نرده های میله آهنی زیرِ دستِ فاسِت صدای غژژژی کرد . بغلِ چراغِ چارگوشِ کوچکِ روشنی ، دگمه ی زنگ را فشار داد و همان طور که دستش روی دسته ی درِ بادگیرِ جلوی پله ها بود و صاحبخانه داشت از عقب ساختمان و از توی اتاقها می آمد جلو ، احساس کرد خانه می لرزد .
زنانِ هِیزویل بعد از یک سن و سالی ، از دو حال خارج نبودند : یا سنگین وزن بودند یا قلمی . جورجن مولر یکی از قلمی ها بود ، با سری که تند تند تکان می داد و موهای یکدست مشکیِ مجعدِ بی حالت و عینکی با قابِ چند تکه ی رنگ به رنگ . دهانش مثل دستگاهی بود که خود به خود ، بی آن که او توجهی داشته باشد ، عمل می کرد.
 
لاتاری،چخوف و داستانهای دیگر - جان آپدایک - آن طرف خیابان - مترجم : جعفر مدرس صادقی

هیچ نظری موجود نیست: