مهتاب آن چنان در تار و پود پارچه ی سفید نفوذ کرده بود که گویی آن چشمان هولناک حتی از ورای پارچه نیز قابل مشاهده بودند. با وحشت فراوان به پارچه خیره شد . گویی سعی داشت به خود بقبولاند ، آن چه که می بیند ، حقیقت ندارد ! اکنون پرتره را به وضوح می دید . دیگر پارچه ای روی آن وجود نداشت .پرتره آشکار و روباز آن جا بود و چشمان پیرمرد تا اعماق وجودش نفوذ می کرد . ناگهان با وحشت بسیار مشاهده کرد که پیرمرد به حرکت در آمده و با دو دست به کناره های قاب چنگ زد . کم مانده بود از ترس قلبش از حرکت باز ایستد . پیرمرد خود را بالا کشید و در حالی که هر دو پای خود را از قاب خارج می کرد ، با حرکتی سریع به کف اتاق پرید.
 
نیکلای واسیلیویچ گوگول - پرتره - مترجم : پرویز همتیان بروجنی

هیچ نظری موجود نیست: