نه
این برف را
دیگر
سر باز ایستادن نیست،
برفی که بر ابرو و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتش قطبی را
برافروزی
که برق مهربان نگاهت
آفتاب را
بر پولاد خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد بلند شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی تیغه ی خویش
آزمونی کند.
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت وجودِ
تو
کز سرانجام خویش
به تردیدم می افکند،
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
بر گلوگاهشان نهند.
شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر