شب ماري آمد پيشم و ازم پرسيد كه آيا دلم مي‌خواهد باهاش ازدواج كنم . گفتم كه به حالم توفيري نمي‌كند و اگر خوش دارد مي‌توانيم ازدواج كنيم . آن‌وقت مي‌خواست بداند كه آيا دوستش دارم ؟ مثل دفعه‌ي پيش جواب دادم كه اين معنايي ندارد و بي‌گمان دوستش ندارم . گفت «پس چرا باهام ازدواج مي‌كني ؟» برايش توضيح دادم كه اين هيچ اهميتي ندارد و اگر او دلش مي‌خواهد مي‌توانيم ازدواج كنيم . وانگهي او خواهان ازدواج بود و من صرفن مي‌گفتم آره . بعد اظهارنظر كرد كه ازدواج امري جدي‌است . جواب دادم «نه» لحظه اي ساكت شد و خاموش نگاهم كرد . سپس به زبان آمد . فقط مي‌خواست بداند كه آيا من همان پيشنهاد را از طرف زن ديگري كه همان نوع وابستگي را به او داشته‌باشم قبول مي‌كنم . گفتم «البته» آن‌وقت گفت كه نمي‌داند دوستم دارد و من در اين‌باره هيچي نمي‌دانستم . پس از يك دم سكوت ديگر ، به زمزمه گفت كه آدم عجيبي هستم ، و لابد به همين خاطر دوستم دارد ، اما شايد يك روزي به همين دليل حالش را به هم بزنم .

آلبر كامو - بيگانه - مترجم : اميرجلال‌الدين اعلم

هیچ نظری موجود نیست: