من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه یی بیافرینم باور کن! من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم - کودکانه و ساده و روستایی... من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را می خواستم... آن لحظه یی که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه یی می چرخید... من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم من برای گریستن نبود که خواندم ! من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم! من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک... دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم

نادر ابراهیمی

هیچ نظری موجود نیست: