خسته ام...این دست ها خسته اند و چرا این قدر خسته اند؟دقیق می شوم و متمركز.بلكه بشنوم ...بلكه صدایش را بشنوم.اما نه!فقط یك كلاغ روی بلند ترین شاخه یك كاج بال می زند.مغزم...مغزم درد می كند از حرف زدن.چقدر حرف زده ام.چقدر در ذهنم حرف زده ام.خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت...مغایر...متضادو...گفته ام و شنیده ام.خاموش شده و بر افروخته ام....پرخاش كرده و باز حوددار شده ام...خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس كرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند.مثل وقتی كه انسان بخواهد اشك بریزد و نتواند...

محمود دولت آبادی - سلوک

هیچ نظری موجود نیست: