چون تمامی کودکان، ابتدا خود را به جای خدا گرفته بودم. تا هفت سالگی از مقاومت دنیا بیخبر بودم. خود را شاه، قادر مطلق، آگاه از بود و نبود و جاودانه احساس کرده بودم… خود را خدا پنداشتن، عادیترین هوس کودکان خوشبخت است.
بزرگ شدن، همان خرد و ناچیز شدن بود. دنیا، افسون خود را از دست داد. انسان چیست؟ فقط کسی که قدرت ندارد… کسی که نمیتواند همه چیز را بداند. کسی که نمیتواند هرچه خواست بکند. کسی که نمیتواند نمیرد. شناخت حد و حدودم، پوستهی کودکی ام را ترکاند. در هفت سالگی دیگر مطلقا خدا نبودم.
اریک ـ امانوئل اشمیت - انجیلهای من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر