می‌دانی؟
....
حتا صدای قلبم هم نمی‌آمد
انگار همه‌اش را برای نفس‌هات شمرده باشم
حالا تمام شده بود
***
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط می‌خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم
که خدا مرا
بی تو نبیند ...

عباس معروفی

هیچ نظری موجود نیست: