- می آیم همین جا منتظرت می مانم. آفتاب این وقت سال خیلی کیف دارد. نه؟
- پاییز است. گمان نمی کنم لباست کافی باشد
- فقط غروب ها سرد است. امشب غروب نیم تنه ام را می پوشم.
- نه. ولی جای امنی است.
- از کجا می دانی؟
گفت: « چون شعر هایم را گذاشته ام توی جیبش»...

ارنست همينگوي - پاریس، جشن بی کران

هیچ نظری موجود نیست: