نگاه می‌کردیم فقط. چشم که می‌افتاد به چشم هم، خواهشی دردناک تیر می‌کشید در رگ و عضله. کِش می‌آمد بدن تا بپَرد و شکلِ آغوش بشود. بعد نگاه‌های نگران به سمتِ راست. بعد، نگاه‌های نگران به سمتِ چپ. بعد، نگاه به بالا...بعد... و دیگر ترس آمده بود آنقدر نزدیک که عضله‌ها بر می‌گشت؛ مثلِ ذوب شدنِ زهِ کمانی کشیده شده.




رضا قاسمی - وردی که بره ها می خوانند

هیچ نظری موجود نیست: