سر لوله ی فاضلاب نشسته ام و منتظرم قورباغه ها بیرون بیایند . دیشب داشتیم شام می خوردیم که شروع کردند به قیل و قال و تا صبح دست از خواندن برنداشتند . مادر خوانده هم همین را می گوید . جیغ قورباغه ها هراسان از خواب پرانده بودش و حالا خیلی دوست داشت بخوابد  . برای همین بود که به من گفت اینجا سر لوله ی فاضلاب بنشینم و تخته ای دستم بگیرم و هر قورباغه ای را که بیرون پرید بزنم آش و لاش کنم . همه جای تن قورباغه ها به جز شکمشان سبز است ، ولی وزغها سیاه اند . چشمهای مادر خوانده هم سیاه اند . قورباغه را می خورند اما وزغ را نه . کسی وزغ نمی خورد . ولی من چرا . مزه اش هم عین مزه ی قورباغه است ؛ ولی فِلیپا می گوید خوردن وزغ خوب نیست . فلیپا چشمهای سبزی مثل چشمهای گربه دارد . هر موقع بخواهم او در آشپزخانه به من غذا می دهد . نمی خواهد مزاحم قورباغه ها بشوم ؛ ولی آخر مادر خوانده است که به من می گوید چکار کنم . فلیپا را بیشتر از مادر خوانده دوست دارم ؛ ولی مادر خوانده است که از کیفش به فلیپا پول می دهد تا برای غذایمان خرید کند . فلیپا تنها در آشپرخانه می ماند  و برای هر سه نفرمان  غذا می پزد . از وقتی او را شناخته ام فقط همین کار را کرده . 




خوان رولفو - مجموعه داستان  یک درخت ، یک صخره ، یک ابر -  ماکاریو - مترجم : حسن افشار

هیچ نظری موجود نیست: