ناتالی ساروت در مقاله از داستایفسکی تا کافکا در کتاب عصر بدگمانی، همچون لوکاچ مساله قهرمانان داستایفسکی را ارتباط می داند. آنها می خواهند با هم پیوند پیدا کنند. همدیگر را بفهمند. آنها مدام مراقب همند و ذهن یکدیگر را تحلیل می کنند. لوکاچ این وضع را ناشی از مدرنیته می داند. می گوید:" تنهایی مدرن همان تاریکی است." لوکاچ بر روال سنت تحیلل مارکسیستی ، در آثار داستایفسکی دو بعد می بیند:یکی خیال ، یکی ایدئولوژی. به نظر او در آثار داستایفسکی همیشه رئالیسم پیروز می شود. قهرمانان او راه خود را می روند و گوش به موعظه های داستایفسکی روزنامه نگار در باره خاک روسیه و عشق مسیحی واز این قبیل نمی دهند. لوکاچ از قول یکی از قهرمانان داستایفسکی می گوید:" در اینجا آدم ها چنانند که گویی در ایستگاه قطارند. "یعنی همه چیز موقتی است. آنها خانه ندارند. پیوسته در تدارکند. در حال دویدن اند. در حال به هم برخورد کردن؛ آنها بی آرامند. و در این تب و تاب مرزها را می شکنند. قراردادها را لغو می کنند.آنها پیوسته در رویای یک آرمانشهر اند. آنها می دانند تحقق این آرمانشهر ناممکن است اما نمی توانند رویای آن را رها سازند.این رویا هسته اصیل و درٌ خوشاب آرمانشهر داستایفسکی است.وضعی است که در آن انسان ها می توانند یکدیگر را بشناسند و به هم عشق بورزند. شورش خودجوش و وحشی و کور آدم های داستایفسکی به نام عصر طلایی رخ می دهد وصرف نظر از محتوای ذهنی و روحانی آن، همواره در پیوند با عصر طلایی است.اینجا براستی نوری در تاریکی فلاکت و سیه روزی پترزبورگ می درخشد، نوری که راه آینده بشریت را روشن می سازد.

جورج لوکاچ - ترجمه :‌اکبر معصوم

هیچ نظری موجود نیست: