لوک مست ...کنار حلقه ی چاه به پهلو افتاده و دست ها و پاهایش سیخ مانده اند.هاجر خودش را در پناه سر علی گناو قایم می کند.ابراو جرات نمی کند به برادر نگاه کند.علی گناو چشم هایش از حیرت وادریده اند.مرگان باور نمی کند.نه!نه!این عباس او نیست!پیش می آید.عباس لب چاه ایستاده است.تکان نمی خورد.خیره مانده است.خشک.قاف نی.آفتاب می دود.می تابد:موهای سر و ابروهای عباس یکسر سفید شده اندتوبره ی پسر از دست مرگان روی خاک می افتد.مرگان پیش تر می آید.نه!چرا باید باور کند؟پیرمردی پیش رویش ایستاده است!پیش تر.باز هم.چشم های مرگان دو حلقه چاه خشک.در ته چشم ها دو افعی پیر چمبره زده اند.افعی ها سرگردانند.آفتاب جهنم بر کویر می تابد و کویر در چشم های مرگان می تابد.یک بیابان نگاه سرگردان.مرگان دست روی دست عباس می گذارد.عباس دستش در دست مادر است.مرگان براه می افتد.همه براه می افتند.سردار کنار لوکش می ماند.قدم ها کند است.کند و کند.پیرمردی دست در دست های مرگان دارد.خاموشند.خاموشی.آفتاب.آفتاب جهنم بر کویر می بارد.آب کجاست؟!؟
جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر