نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشك بریزم؟با دست های فرو افتاده و رخوت خواب آوری كه از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم ، در حالیكه سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وا میگذارید ، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم كنید و دنده هایم را بشمارید كه ببینید كدامش یكی كم است ، و گاه كه به خود میایید با كف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آنكه كلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور كند كه من چرا گریه می كنم ، چه مرگم است؟بی آنكه بپرسید من كه ام ، از كجا آمده ام ، و چرا این قدر دل دل می زنم ، مثل گنجشكی باران خورده؟
عباس معروفی - پیكر فرهاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر