اوایل كوچك بود.یعنی من اینطور فكر می كردم.اما بعد بزرگ و بزرگتر شد.آنقدر كه دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس كرد.حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی كه حجمشان بزرگتر از دل میشود می ترسم.از چیزهایی كه برای نگاه كردنشان - بس كه بزرگ اند- باید فاصله بگیرم می ترسم.از وقتی كه فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با كلمات اندازه بگیرم یا در "دستت دارم" خلاصه اش كنم، به شدت ترسیده ام.از حقارت خود لج ام گرفته است.از ناتوانی و كوچكی روحم.فكر می كردم همیشه كوچكتر از خودم باقی خواهد ماند.فكر می كردم این من هستم كه او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزید و گریخت.آنقدر كه من مقهور آن شدم.آنقدر كه دیگر از من فرمان نمی برد.آنقدر كه حالا می خواهد مرا در خودش محو كند.اكنون من با همه توانی كه برایم باقی مانده است می گویم"دوستت دارم" تا شاید اندكی از فشار غریبی كه بر روح ام حس می كنم رها شوم. تا گوی داغ را برای لحظه ای هم كه شده بیندازم روی زمین...

مصطفی مستور

هیچ نظری موجود نیست: